خداحافظ تنهایی و خستگی

کسی رو دوست داشته باش که واقعا دوستت داره

خداحافظ تنهایی و خستگی

کسی رو دوست داشته باش که واقعا دوستت داره

بهار دوباره

شیشه عمر می گذرد نگاه سرد یک کودک

 تنها کودکی که بر لبه باغچه آرزوهایش نشسته

باغچه ای که روزی شاداب و سر زنده بود

 پاییز سرد زندگی و سبزی را از آن ربود

حال این کودک  ماند و آرزو هایش و یک باغچه

 باغچه ای  که حتی علف هرز سبزی نیز در آن یافت نمی شود

 کودک به انتظار می نشیند  

تا شاید روزی دوباره بهار بر او و باغچه اش زندگی دوباره بخشد

 اما غافل از اینکه شیشه عمر میگذرد 

 و هر روز شکننده تر می شود

 او هنوز امیدوار است امید بر روزهای آینده

امید به بهار دوباره ایی که خدایش خواهد فرستاد

زندگی را از این کودک و باغچه اش باید آموخت  

 

 

تقدیم به تو

این شعر رو تقدیم میکنم به داداشم که الان ازم خیلی دوره

ولی خیلی دوستش دارم 

به تو تقدیم میکنم تمام احساسات درونم را

که مشتاقانه تو را طلب می کنند

به تو تقدیم می کنم لحظه لحظه های دلتنگی ام

را که به وسعت تمام روزهای است که با تو سر کردم

وبر تو تقدیم میکنم عشق را که در تپشهای قلبم

و در اشتیاق چشمان همیشه منتظرم یافتم

این ارزشمند ترین هدیه من به توست

گوشه ای از قلبت پناهش ده

وبا خورشید مهربانی ات نگهبانش باش

همیشه در خاطرم خواهی ماند ...

همیشه عزیزم.........

خاک سرد

خاک سرد و آب سرد من میروم و خاطراتم رو با خود می برم

 می دانم بعد از من خاطراتم برایت بی ارزش خواهد بود

 فراموش کردن را به خوبی میدانی

ما انسانها  از ارزش همدیگر غافلیم

تنها پس از مرگ هست که به یاد می آوریم

کسی نیز در کنار ما بود اما این به یاد بودن بسیار دیر است

و در کنار دیر بسیار زودگذر هم است

 یاد را فقط برای چند روز به خاطر داریم

دوباره روز از نوع وزندگی جدید را از نوع آغاز میکنیم

 بله خاک سرد است و روزگار گذرا

 روزگار بازیگریست بسیار ماهر

بیادآور فراموش شدگان را

 نگذار مرگ فاصله ای باشد

 بین تو و آرزوهایت

 

سرزمین تنهایی

دوست دارم برای بار دیگر از تو بنویسم از تو که همه خوبی ها و زیبایی ها مال توست دلم از درد به آه آمده  ناله ها و گریه های پنهانی هم دیگر اپری ندارد

دیگر مرحمی برا ی تسکین دردهایم ندارم تیرگی زندگی هر روز بیشتر میشود

ساحل زندگیم مملو از امواج خشمگین گشته چهره ها را از یاد برده ام

تنها دلخوشیم خاطره های تلخ و شیرین است

 شاید اشتباه باشد ولی در انتظار مرگ نشسته ام !!! 

 

 

 

حال میخواهم به تو بیاندیشم میدانم مرا فراموش نکرده ای

مرا که اینگونه هستم بپذیر پناهگاهی برای تنهایی هایم باش

سدی در مقابل غم هایم موج شادی برایم باش جان بی روح مرا جانی دوباره ده

میدانم که زندگی و مرگ از آن توست

به فریادم برس خداوندا که اگر هم فنا شوم با یاد تو فنا شده باشم

در این گرداب زندگی اسیرم در میان امواج سهمگین دست و پا میزنم

هر چه پیش میروم از زلالی این گرداب کاسته می شود

کم کم بوی بغض را حس میکنم بوی خیانت..... بوی نامردی....

دیگر از مرداب و گرداب خبری نیست هرچه هست به جز خونابه و چرک آبه

و چیزی درمیان نیست

تاریکی مطلق حکم فرماست چه کنم چگونه راهم را بیابم؟؟

 بدنبال  یافتن راهی هستم راهی برای نجات!!!

 آیا راهی هنوز مانده ؟؟؟؟؟

نمیدانم امیدم را از دست داده ام ؟؟؟؟

 به کدامین امید به انتظار بنشینم؟؟؟؟ 

 اگر امیدی مانده باشد؟؟؟؟!!!!

تنهایی عشق

تنهایی عشق در عشق تو تنها بودم 

چون جوانی که دیده به عشق می گشاید 

و از جوانی خود سر مست بودم  

و سرا پای تو را غرق بوسه می ساختم  

این داستان گذشته ایست که هرگز فراموش نمی کنم پرندگان هستند 

تا من و تو برایشان دانه های کلمات بریزیم 

 پرندگان هستند تا  

من و تو عشق را فرا موش نکنیم 

 صادقانه می گویم دوستت دارم

سرنوشت


انگار که نفرین شده ام به چه گناهی نمیدانم!!

 سرنوشت برایم بازی ها دارد با دل خسته من

 اسیر نفس اوشدم و چه آسان تحقیرم میکند

 سردرد امانم نمی دهد چشمانم به سیاهی میرود همه جا تاریک است

خاک مرده بر سرایم ریخته اند

ندیدن را از یاد برده ام شادی با من غریبه است و چه دورمی بینمش!

 سکوت مطلق دست نیافتنی میماند اما دلم عجیب سنگین است

 حال میتوان گریست نه؟؟؟

صدای سکوت است که می آید

 و من تنها نشسته ام با بغضی در سینه ام توان شکستن ندارم

  


 

 شاید هم نمی خواهم بشکنمش مدتهاست که با من است

 دامنی میجستم که شانه های او ها های اشک ریزم

 می خواستم آنجا سر در پناهم باشد

 و گریه سردهم اما افسوس اشکهایم انگار خریداری ندارد

 و ظلمت شب است که بر خانه ام حکم میراند

  کور سوی امیدی میبینم یا که شاید توهمی بیش نیست

 دنیا با من غریبه است 

 وشب سهم من است از تمام روشنایی ها

کس نداند.........

کسی نداند که چقدر غمگینم کس نداند که دلم پر خون است

کس نداند که دلم سوخته است کس نداند که ندارم یاوری

کس نداند که ندارم همدمی

 روزها از پی هم میگذرند

 کس نداند که نخواهم زندگی / زندگی بی تو برایم درد است

                                               هر دردش چون  نیزه ای بر قلب من

 هر دمش چون شعله ای بر جان من

 زندگی بی تو برایم سخت است

 زندگی بی تو برایم درد است

تیرگی را دوباره احساس خواهیم کرد

 سیاهی و ظلمات دوباره خواهند آمد  

 


 

شب ظلمت را چگونه به صبح خواهیم رساند

حتی ستاره ای در آسمان پدیدار نیست

 کوچکترین روشنایی هم قدرت و جراتی

 برای نمایان شدن ندارند ترس و دلهره بر شهر حکمفرماست

 صداهای خاموش گشته زبانهای بسته و چشمهای نابینا

 دیگر چیزی برای ما نمانده چطور باید گذراند

  تا شاید روشنایی دوباره پدیدار شود..........................