باران

 

باز باران بارید تر شد خاطره ها

مرحبا بر دل ابری هوا .هر کجا هستی

باش آسمانت آبی و تمام دلت از غصه ی

دنیا خالی .....................................

آغاز پاییز بر همگی مبارک

غصه را بیخیال

    

نه تو میمانی و نه من ونه هیچ یک از مردم این آبادی ...

به حباب نگران لب این رود قسم و به کوتاهی آن لحظه ی

شادی که گذشت.........غصه هم خواهد رفت آنچنانی که

نماند از آن جز یادی..................

        

 

نیمه ی گمشده را بیخیال شو اگر سهم تو بود

که گم نمیشد نیمه ی پیدا نشده را دریاب...

 

کلینیک خدا

 

 به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم فهمیدم که بیمارم

خدا فشار خونم را گرفت معلوم شد که لطافتم پایین آمده.آزمایش ضربان قلب

نشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم.تنهایی سرخرگهایم را مسدود

کرده بود...و آنها دیگر نمیتوانستند به قلب خالی ام خون برسانند...............

به بخش ارتوپدی رقتم چون دیگر نمیتوانستم با دوستانم باشم وآنها را در آغوش

بگیرم.بر اثر حسادت زمین خورده بودم و چندین شکستگی پیدا کرده بودم..........

فهمیدم که مشکل نزدیک بینی هم دارم.چون نمیتوانستم دیدم را از اشتباهات

اطرافیانم فراتر ببرم.زمانی که از مشکل شنواییم شکایت کردم معلوم شد که ....

صدای خدا را آنگاه که در طول روز با من سخن میگوید نمیشنوم...................!!!

خدای مهربان برای همه ی این مشکلات به من مشاوره ی رایگان داد و من به شکرانه اش

تصمیم گرفتم از این پس تنها از داروهایی که در کلام راستینش برایم تجویز کرده

استفاده کنم:هر روز صبح یک لیوان قدر دانی بنوشم.قبل از رفتن  به محل کار یک

قاشق آرامش بخورم.هر ساعت یک کپسول صبر یک فنجان برادری و یک لیوان فروتنی بنوشم.

زمانی که به خانه برمیگردم یک لیوان عشق بنوشم.و زمانی که به بستر میروم دو

عدد قرص وجدان آسوده مصرف کنم.

امیدورم خدا نعمتهایش را بر شما سرازیر کند:

رنگین کمانی به ازای هر طوفان

لبخندی به ازای هر اشک

دوستی فداکار به ازای هر مشکل.

نغمه ای شیرین به ازای هر آه.واجابتی نزدیک برای هر دعا.

جمله ی نهایی:عیب کار اینجاست که من آنچه هستم را با آنچه باید باشم اشتباه میکنم.

خیال میکنم آنچه باید باشم هستم در حالیکه آنچه هستم نباید باشم.  (زنده یاد احمد شاملو).

سخنی از پیامبر از یاد رفته

 

مردم اقلب بی انصاف و خودخواهند....

آنها را ببخش"اگر مهربان باشی تو را به داشتن انگیزه های پنهان متهم می کنند

ولی ...مهربان باش...اگر شریف و درست کار باشی فریبت میدهند ولی........

شریف و درست کار باش...نیکی های امروزت را فراموش می کنند ولی ........

نیکوکار باش.بهترین های خود را به دنیا ببخش حتی اگر کافی نباشد ......

و در نهایت میبینی همواره هر آنچه هست میان تو و خدای توست .نه میان تو و

مردم.(کوروش کبیر)

هوس

 

از هم آغوشی باران هوس با تن خشک کویر دل ما....

خار صد ساله ی غم شاخه ی دیگر آورد......!!!!!!!!!!!!

با هوس هم دل ما شاد نشد.غصه از دست دل آزاد نشد.

با هوس هم سر ما مست نکرد خنده را با لب پژمرده ی ما

رفیق وهم دست نکرد.با هوس هم اشک ماتم که رفیق دل -

ماست از رفاقت نبرید و از خطوط گنگ پیشانی ما از پریشانی ما

خسته وبیزار نشد.با هوس هم تن خشکیده ی ما تکید و پروار نشد.

بوته ی خشک امید ابدا غنچه نکرد و پربار نشد.با هوس هم دل ما شاد نشد!!!!!!

 

 

بهترین چیز؟؟؟؟

گوش کن جاده از دور صدا میزند قدم های تو را ....

چشم تو زینت تاریکی نیست پلک ها را بتکان کفش به پا

کن و بیا و بیا تا جایی که  پر ماه به انگشت تو هشدار دهد وبیا

تا زمان روی کلوخی بنشیند با تو و مزامیر شب اندام تو را مثل

یک قطعه ی آواز به خود جذب کنند ...

پارسایست در آنجا که تو را خواهد گفت :بهترین.....؟

دوستای خوبم ادامه ی شعر سحراب و شما بگین به نظر شما

چی میتونه بهترین چیز باشه؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!

پدیده های زود گذر

ابر یک پدیده است یک پدیده ی زود گذر.دلیل نداره وقتی میاد توی آسمون

و روی صورت خورشید میشینه.بگم که دیگه تموم شد!خورشید از بین رفته

برای همیشه!دیگه روشنایی بی روشنایی!

ابر چند روز میمونه یا شاید چند روز و چند هفته.بعدش میبینیم که خورشید

داره لبخند میزنه.تازه...پیشه خودمون باشه.خورشید به من میگه وقتی پشت

ابر هم هست لبخند میزنه!

از وقتی خورشید این حرف رو بهم گفته منم لبخند میزنم مدام.حتی وقتی ابر

میاد و برای چند لحظه یا چند روز توی  روزگارم میشینه.لبخند میزنم!

امروز آسمون دلم آفتابییه و من مدام به خدا لبخند میزنم. دیروز یه ابر کوچولو اومد

تو روزگارم  اما از لبخند های پیاپی ام خسته شد و زود رفت!با تمام وجود امیدوارم 

همیشه آسمونم آفتابی باشه اما اگه خدایی نکرده گاهی وقتا ابری سر و کلش پیدا بشه

اونقدر لبخند میزنم و محکم زندگی میکنم که از این همه سماجتم خسته بشه و بره برای 

همیشه!

ابر فقط یه پدیدست یه پدیده ی زود گذر ....فقط همین وبس....عزیزم...لطفآ توی تموم روزهای 

ابری روزگارت لبخند بزنهزار بار لبخند بزن ...دوباره ...دوباره... 

وقت را غنیمت دان آنقدر که بتوانی       حاصل حیات ای دوست این دم است تا دانی

 

نه تو میپایی و نه کوه.میوه ی این باغ:اندوه اندوه

گو بتراود غم تشنه سبویی تو.افتد گل بویی تو...

این پیچک شوق آبش ده سیرابش کن..............

آن کودک ترس قصه بخوان خوابش کن..............

این لاله ی هوش از ساقه بچین پرپر شد بشود ...

چشم خدا تر شد بشود.و خدا از تو نه بالاتر نی تنهاتر

بالا ها پستی ها.یکسان بین پیدا نه پنهان بین.......

بالی نیست آیت پروازی هست.کس نیست رشته ی آوازی

هست.

اندیشه:کاهی بود در آخور ما کردند.تنهایی:آبشخور ما کردند.

این آب روان ما ساده تریم .این سایه افتاده تریم........

نه تو میپایی و نه من دیده ی تر بگشا مرگ آمد در بگشا.

ما دیگر...

 

ما دیگر به کلمات اعتقاد نداریم . چون دیده ایم و می بینیم که می شود با کلمات دروغ های شاخدار و

غیر شاخدار ساخت و به خورد دیگران داد . ما این دروغ ها را می پذیریم اما باور نمی کنیم . ما در برابر

کلمات فقط سکوت می کنیم . این بی اعتقادی یا شاید بی اعتمادی پا را فراتر از کلمات می گذارد و به

آدم ها سرایت می کند .ما دیگر به آدم ها اعتقاد نداریم . چون دیده ایم و می بینیم که آنها با کلمات

دروغ های شاخدار و غیر شاخدار می سازند و به خورد دیگران می دهند . ما هم آدم ها را می پذیریم

اما آنها را باور نمی کنیم . ما در برابر آدم ها فقط سکوت می کنیم ! ما که دیگر گوشهایمان از این دست

کلماتی که یا دروغ هستند یا ما دروغ می پنداریمشان و چشم هایمان از این دست آدم هایی که یا دروغگو

هستند یا ما دروغگو می پنداریمشان ، پر است . با اتخاذ سکوت ، خودمان را دست به گریبان روایت های

یکطرفه از همه آدم ها می کنیم ، دیگر به یکدیگر نمی گوئیم راجع به هم چه فکر می کنیم . برایمان هم

اهمیتی ندارد دیگران راجع به ما چطور فکر می کنند . ما دیگر آینه ی یکدیگر نیستیم و این دردآور است .

ما افکار و اندیشه هایمان را در پس لایه های بی اعتمادی و فاصله هایی که با سکوت آکنده است پنهان

می کنیم ؛ بدین گونه آدم ها برایمان تبدیل به مجسمه هایی می شوند که نباید زبان سخن گفتن داشته

باشند ، یا اگر دارند شنیده نمی شوند چون لابد دروغ می گویند و فقط جزء لاینفک روزمرگی هایمان هستند

، حاضرین خسته کننده و کسالت آوری که از کنارشان می گذریم. اما مسئله به همین جا ختم نمی شود .

ما کم کمک این دروغ ها را باور می کنیم ؛ دروغ هایی که حالا فضای ساکت اتاق ذهنمان را مسموم کرده

است . انگار آنچه در این میان به فراموشی سپرده می شود ، سادگی های کودکانه و بلند پروازی های

دوران جوانی است . حالا دیگر ( ما ) ی سال های کودکی تبدیل به من و تو سنین بزرگسالی شده است .

لحظه ای را تصور کن که در کلاس سوم ابتدایی نشسته بودی و وقتی پای تخته احضار شدی ،

گفتی: (( خانم ! اجازه ! ما ؟! )) اما حالا ...

حالا دیگر من صادقانه رفتار بغل دستی ام را که پاک کن مرا بی اجازه برداشته انتقاد نمی کنم ؛ به جایش

به خانمی که پایم را در اتوبوسی لگد کرده زیر لب فحش می دهم !

شاید برای این است که دیگر قصه هایمان به اینجا ختم نمی شود که :

(( و آنها سال های سال به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند . ))

انگار تحمل خوبی ها و خوشی ها برایمان سخت تر است . شاید از این روست که آخرین تلاش هایمان برای

کشف و حفظ ارزش های پاک جوانی از دست می رود !