سلااااااااااام

بلافاصله پس ازمرگم مرابه خاکـ نسپاریددوستانم عادتـ دارنددیربیایند...                                        


داستان کوتاه....

شبی بود پر ستاره،شبی زیبا،شبی آرام!دختر خانومی به تنهایی در کوچه های این شهر بزرگ در این شب ساکت که تنها جیرجیرک ها سکوت را میشکستند در حال قدم زدن بود که ناگهان دزدی آمد و جلوی اورا گرفت و به او گفت موبایلت رو بده!
.
.
.
.
.
.
.
هیچی دیگه!دختره هم شماره موبایلشو داد،یه مدت باهم دوست بودن،الانم باهم ازدواج کردن دوتا بچه هم دارن!خیلی هم خوشبختن!
چیه خب؟؟؟همش که نباید دزدا خشن و چاقو کش باشن!!

اون قدی که........

اون قدی که اینجا فکرمون درگیر تایید شدن پستمون و بالارفتن لایکامونیم
اون قدی که دنبال منظره گشتیم واسه عکس گرفتن که بذاریم تو فیس بوک
اون قدی که تا صبح بیدارمون موندیم اذان گفته نماز نخوندیم خوابیدیم
اون قدی که چشممون دنبال ماشین و مال منال مردم بوده
اون قدی که التماس به یه بی معرفت کردیم که عشقمونو باور کنه
اون قدری که وقت واسه دوسیب گذاشتیم
اون قدی که مراقب رفتار و گفتارمون با دوستای به اصطلاح بامراممونیم
اون قدی که ذهنمون درگیر یارانه است این روزا
اون قدی که درگیر مخاطب خاصیم
اون قدی که ایراد به فیلم ستایش و پایتخت و ... میگیریم
اون قدی که وقت میذاریم تو دنیای مجازی درد و دل یه عده غریبه رو میشنویم
اون قدی که واسه خیلیا وقت گذاشتیم که ارزششو نداشت
... و خیلی اون قدای دیگه...
خــــــــــیـــــــلــــــــــــــــــــــــــــی....
اگه یک دهم این وقتو میزاشتیم با خدامون خلوت میکردیم به خودش قسم خیلی وضعمون بهتر از اینا بود!!!
منظورم خودمم به دل نگیرید اگه جمع بستم!!
خدایا شرمندم

چــــــــــــــوبــــ سادگـــــی ام را خـــــورده ام ....

جنگل فقط سوختنی نیست


فقط دیدنی نیست ....


خوردنی هم هست


من یک جنگل چوب سادگی ام را خورده ام 

الو....خونه ی خدا.....

الو...؟خونه ی خدا؟؟

خدایانذاربزرگ شما لو...الو...

سلام کسی اونجانیست!؟؟مگه اونجاخونه ی خدانیست؟؟

بس چراکسی جواب نمی ده؟

یهویه صدای مهربون...!

مثل اینکه صدای یه فرشتس...بله باکی کارداری کوچولو..؟

خداهست؟باهاش قرارداشتم قول داده امشب جوابموبده..

بگومن میشنوم..

کودک متعجب پرسید مگه توخدایی؟من باخداکاردارم..

هرچی میخای به من بگوقول میدم به خدابگم..

صدای بغض آلودش گفت یعنی خدامنودوست نداره؟؟؟

فرشته ساکت بودبعدازمکثی نه چندان طولانی:نه خداخیلی دوست داره مگه کسی میتونه تورودوست نداشته باشه؟؟

بلوراشکی درچشمانش حلقه زده بودبافشاربغض شکست وبرروی گونه اش غلطیدوباهمون بغض گفت:اصلاخداباهام حرف نزنه گریه میکنما.

بعدازچندلحظه هیاهوی سکوت..بگوزیبابگوهرآنچه هرآنچه راکه بردل کوچکت سنگینی میکند بگو..

دیگه بغض امانش رابریده بود..بلندبلندگریه کرد وگقت:خداجون خدای مهربون خدای قشنگم..می خواستم بهت بگم توروخدانذار یزرگ شم توروخدا...

چرا؟این مخالف تقدیره..چرادوست نداری بزرگ بشی؟

آخه خدامن توروخیلی دوست دارم قدمامانم ده تادوستت دارم اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟؟نکنه یادم بره یه روزی بهت زنگ زدم؟نکنه یادم بره هرشب باهات قرار داشتم؟مثل خیلی که بزرگ شدن وحرف منونمیفهمن..مثل بقیه که بزرگ شدن وفکرمیکنن من الکی می گم که باتودوستم..مگه ما باهم دوست نیستیم؟؟پس چراکسی حرفموباور نمیکنه؟

خداچرابزرگاحرفاشون سخت سخته؟مگه اینطوری نمیشه باهات حرف زد...

خداپس ازتمام شدن گریه های کودک گفت:آدم محبوب ترین مخلوق من...چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش می کنه...

کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من روازخودم طلب میکردند...تاتمام دنیا دردستشان بود..کاش همه مثل تومرابخاطر خودم ونه برای خود خاهی شان می خواشتند دنیابرای توکوچک است..بیاتاهمیشه کوچک بمانی وهرگز بززگ نشوی..کودک کنارگوشی تلفن..

درحالی که لبخندبرلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت.